روزانه 18
امروز ما ساعت 8:50 بیدار شدیم.صبحانه نیمرو زدیم بر این بدن های خواب آلود.تلفنی با مامانی و آقا جون صحبت کردیم.خوب شد امروز زود بیدار شدیم اگه نه آبرومون می رفت.
پس از صبحانه شیرین خانم کمک مامان سفره را جمع کرده و رفت نانای رو روشن کرده.سی دی خودشو.
تو این سی دی ی شعر هست برای روز پدر یه شعر هم برای روز مادر ولی این گل کوچولوی من عاشق شعر روز پدرههر چی می گم جوو شعر مامان هم اومد می گه بابا بابا
آخه نامردی چقدر؟؟؟؟!!!!
نه شوخی کردم چون بابایی کمتر پیش جوجو هست خوب عزیز تر هم می شه دیگه.خدا رو شکر که این همه محبت بین خونوادمون هست.
رفتیم سبد اسباب بازی شیرین رو آوردیم بازی کنیم.شیرین خانم همه سبد رو خالی می کنه بعد بر عکسش می کنه می شینه روش.
مکعب ها رو آوردیم شروع کردیم به چیدن روی هم شیرین جون سه تاشو که می چینه کلی ذوق می کنه و من هم براش کلی دست می زنم.هر چی هم که من می چینم روی هم جوجو به هم می ریزه و فرار می کنه.
از مکعب ها خسته شد رفتیم سراغ پازل مکعبیش اجزای مکعب رو دوتایی به هم وصل کردیم شیرین جان هم دو تاشو باز کرد و به هم چسبوند.
سبد رو گذاشتیم و قرار شد از دور توپ کوچولو های شیرین رو پرت کنیم توی سبد ولی شیرین کوچولوی نازم تقلب می کرد و می رفت نزدیک سبد و توپ رو می اداخت توی سبد کلی هم دست می زد برا خودش یه بار که توپ خورد ته سبد یهو با تعجب فراوان گفت :آه (خیلی با مزه بود)
دیگه خیلی خوشش اومده بود نمی ذاشت من توپ بندازم توپا رو از من می گرفت و می گفت من من.
آخر سر هم سبد رو برداشت و فرار کرد من هم دنبالش از پشت سر توپ می انداختم توی سبد غش کرده بود از خنده. خیلی خوش گذشت.
دیگه خیلی خسته شده بود یه موز و یه کوچولو انار خورد و دیگه شروع کرد به لا لا گفتن.بچه ام امروز زودم خوابش برد.
الهی که دور سرت بگردم که اینقدر ناز و معصومی گل قشنگم عاشقتم...
خدا کنه همیشه صدای خندات توی خونمون بلند باشه.
خدای شکرت خودت حافظ و پشت و پناه همه بچه ها باش.
خدایا خیر دنیا و آخرت رو برای همه بچه ها ازت می خوام...