مشهد4
روز یکشنبه١١/١٢ امروز دیگه تا ساعت 8:30 صبح همه کارهامون و انجام دادیم و قرار شد با سرویس ساعت ٩ بریم حرم زود حاضر شدیم رفتیم پایین صندلی آخر خالی بود سوار شدیم.بعد از ما هم چند نفر دیگه اومدن یه خاله مهربون هم اومد کنار ما.با شیرین خانم صحبت کرد شیرین خانم هم فقط با لبخند جوابشو می داد به شیرین گفت می آی بغل من؟شیرین هم گفت:"نه نه ،مامان مامان"و وقتی هم می گفت مامان بر می گشت به من می زد یعنی اینکه نه تو بغل مامانم می شینمخیلی از این حرفش خوشم اومد
اتوبوس که راه افتاد شیرین برگشته به من با لبخند می گه:" عمو عمو" یعنی عمو اومده داره رانندگی می کنه.نمی دونم چرا اینقدر از آقای راننده خوشش اومده بود و هر موقع می دیدش کلی ذوق می کرد.
رسیدیم حرم اول رفتیم یه سلام دادیم بعد هم زیارت نامه خوندیم و چون هوا سرد بود دیگه نرفتیم توی حیاط رفتیم توی زیر زمیناونجا هم یه گروه دایش آموزی اومده بودن و مربیشون براشون دعا و زیارتنامه را بلند می خوند که خیلی توجه شیرین را جلب کرده بود .وقت نماز شیرین صدای مکبر را که می شنید بلند الله الله می گفت تا می آمد گریه کنه صدای مکبر را که می شنید خوش حال می شد و الله می گفت.بعد از نماز هم کمی توی حرم نشستیم و نماز و دعا و مناجات پرداختیم و بعد هم به هتل برگشتیم.
سفر ما به مشهد می شه گفت برای من و شیرین خانم تنها جنبه زیارتی داشت چون برای من سخت بود که بخوام با شیرین توی این سن و سال تنهایی جایی برم بابایی مهربون ما هم که همش سر کار بود.و واقعا هم یه سفر زیارتی خیلی توپی بود .ایشاله قسمت همه دوستان بشه برن زیارت.