این چند روز
این چند روزبهمون خوش گذشت و البته به شما هزار برابر بیشتر...
روز عید سعید مبعث بابایی داشت حاضر می شد بره سر کار به در خواست ما قبول زحمت کرد که ما رو ببره به دیدار دایی ها و خانواده محترم و اینکه جشن تولد 2 سالگی شما رو در غربت برگزار نکنیم ساعت 4 از سر کار برگشت و راه افتادیم سمت جایی که دلهامون مونده اونجا...
ساعت 12 شب اینها بود که رسیدیم البته شما گلی خانم یه کمی ناقلا شده بودی و نمی خواستی بمونی توی ماشین و کلکی هم که سوار می کردی برای پیاده شدن جیش بود ... بابایی هم که نسبت به ماشین حساااااااااس فورا برات نگه می داشت البته یه بارش کلک نبود. خلاصه رسیدیم ...
شما چشمت به دایی جون هات که افتاد هیچی دیگه مامان و بابا و ... اینها تعطیل... کیفی کردی برای خودت که دیگه نگووووو فقط موقع خواب روی پای من می خوابیدی.
دایی ها هم امتحان ریاضی داشتن یواشکی از دست شما قایم می شدن و یه کمی درس می خوندن یه کمی هم با شما بازی کردن کلی خوش گذشت.روز جمعه هم مثل سال قبل توی باغ آقا جون جشن تولد شما گل قشنگم رو بر گزار کردیم امسال به جای شام ناهار رفتیم تو باغ شما هم موقع جشن خیلی سر حال تر بودی نسبت به سال قبل آخه امسال مفهوم تولد و شمع فوت کردن رو بهتر درک می کردی.ایشاله گزارش تولد رو همراه با عکس در پست دیگه ای می ذارم.روز جمعه از توی باغ رفتیم خونه بابا جون البته شما که اصلا ما رو تحویل نمی گرفتی با بابا جون و دایی ها و مامان جون و خاله ها رفتی برا خودت ... صدا می زدی مامان من می گفتم بله عزیزم می گفتی :تو نه مامان و به مامان جون اشاره می کردی...
شب کلی مهمون اومد خونه بابا جون عموی من دختر عمو هام لیلا با یاسمن و امیر رضا و شوهرشt طاهره با سپهر و شوهرشt فاطمه با آوا کوچولو و شوهرش عمه مامان با دخترش مریم و پسرش محمد مهدی و شوهرش و مادر بزرگم وای از دیدن همشون خیلی خوش حال شدم اون شب هم خیلی خاطره انگیز شد شما اولش غریبی کردیی ولی کم کم با بچه ها دوست شدی و همگی با هم کلی بازی کردین ...امروز هم صبح ساعت های 10 اینجورا بود دیگه جمع کردیم و تا راه افتادیم ساعت 12 شد شما اولش خیلی خوش حال شدی و سوار ماشین شدی که بریم د د هنوز از کوچشون بیرون نرفتیم که فهمیدی خدا حافظی ها رنگ و بوی جدایی داره شروع کردی به گریه و دادا دادا گفتن رفتیم جلو اداره بابا جون خداحافظی کنیم شما که ناراحت بودی و چیزی نگفتی من هم که گریه ام گرفته بود هیچی دیگه ...
شما که 2 ساعت دقیقا اصلا چیزی نگفتی وقتی هم من یا بابا باهات صحبت می کردیم صورتتو بر می گردوندی یا خودتو به خواب می زدی مخصوصاّ از بابایی. ولی راه رفتنی رو باید رفت .
اینم از این چند روز و علاقه شدید شما به دایی ها...