شیرین خانمشیرین خانم، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 2 روز سن داره

شیرین عسل

روزانه 36

امروز زود بیدار شدم یعنی ساعت ١٠ دقیقه به ٨ چند تا حرکت ورزشی انجام دادم. آمدم چایی درست کردم و دو تا تخم مرغ آب پز کردم جای همه خالی در این میان شیرین خانم هم بیدار شد دست و صورتشو شستم و صبحانه خوردیم و تا اومدیم از خونه بزنیم بیرون بریم سراغ کار های گواهینامه من شد ساعت ١٠ ...                                                                 ...
19 فروردين 1393

روزانه 35

امروز ساعت 9 بیدار شدیم البته زودتر هم بیدار شدیم ولی حال نداشتیم بلند شم.امروز بیرون کار داشتیم می خواستیم بریم بیرون برای ...                                                    ...تمدید گواهینامه من  بریم معاینه پزشکی .صبحانه خوردیم و حاضر شدیم رفتیم. نزدیک بود مرکز معاینه .رفتیم چند نفری جلومون بودند .نوبتمون شد.توی اتاق پزشک دو تا فریم عیک بود من که یکیشو برداشتم شیرین خانم هم اون یک...
18 فروردين 1393

روزانه 33

امروز ١٣ فروردین باز هم بابایی باید بره سر کار.ما هم که از قبل می دونستیم زیاد به دلمون صابون نزدیم و بی خیال سیزده به در رفتن بودیم... روز طبیعت مبارک   اولش که با شیرین خانم فیلم مترو رو دیدیم واااای همین فیلما رو می زارن آدم اصلا از مترو و هواپیما و قطار و کلا همه چیز می ترسه دیگه ...چند روز قبل هم قلبهای شجاع بود که سقوط هواپیما بود. ولی خدایی هر دو تا فیلما خیلی مشتی بود و پر هیجان...من و شیرین خانم هر دو رفته بودیم توی فیلم و کلی حس فیلم گرفته بود ما رو  یه باره که یه صحنه هیجانی  نشون می داد شیرین دستشو می ذاشت روی دهنش و ابرو ها رو می داد بالا چشمهاشو باز می کرد و اوه اوه می کرد و می دوید توی بغل من......
13 فروردين 1393

روزانه 32

دیشب همینطوری رفتیم بیرون رفتیم تیراژه سرزمین عجایب اولش که من و شیرین خانم سوار قطار شدیم برای بابایی هم دست تکون دادیم .توی تونل به شیرین گفتم جیغ بزن با اوی صدای نازش جیغ کشید دست زد و خوشحال بود...بردیم شیرین خانم رو سوار ماشین هایی که ثابت هستند و فقط درجا تکون می خورن کردیم.اولش خوب خوشحال بود بعدش دوتا دگمه داشت یکیش مثل اینکه بوق بود اون یکی یهو ماشین رو تکون داد شیرین دیگه از این تکون های شدید ترسید جیغ زد و  ما هم بغلش کردیم دیگه شیرین خانم ترسیده بود هر وسیله ای که می گفتیم می خوای سوار شی جیغ و فریاد که نه نه،حالا این جوجه  وسیله مناسب سن خودشو نمی خواد ولی این ماشین های کوبنده که دل و جیگر آدم می خواد در بیاد رو د...
9 فروردين 1393

روزانه 31

امروز پنج شنبه بابایی دیر رفت سر کار، ما هم بعد از رفتن بابایی سریع جمع و جور کردیم و دوتایی با هم من و شیرین خانم راه افتادیم به سمت امامزاده صالح.با اتوبوس رفتیم  بی ار تی شیرین جون اتوبوس رو خیلی دوست داره خلوت بود کلی خوش گذشت دیگه آخرای مسیر بود که شیرین جونم خوابش گرفته بود دیگه پیاده که شدیم بیدار شد عجب هوایی خیلی خوب بود تازه تمیز هم بود و ما هم نفس هامون رو تازه کردیم... امامزاده خیلی شلوغ بود. شیرین خانم دوباره فواره های توی حیاط رو دیده و خوشحال دست من و کشیده که بریم سمت آب رفتیم دستاشو شستم و رفتیم داخل زیارت کنیم.بعد از زیارت هم رفتیم نشستیم و شیرین خانم هم که خیلی خسته بود شیرینی هایی رو که براش برداشتم بودم رو خورد .....
7 فروردين 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به شیرین عسل می باشد