شیرین خانمشیرین خانم، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 23 روز سن داره

شیرین عسل

روزهای 22 ماهگی

اینروزها شیرین خانم مامان حس استقلال طلبی  خیلی قوی شده کوچولوی من تقریبا هر کاری رو که خودش صلاح می دونه درسته انجام میده و اصلا نظر بقیه براش مهم نیست.          آیفون رو بر میداره و الو الو گویان به زبان خودش کلی صحبت می کنه.تازه می دونه من از کجا خاموش می کنم خم می شه که روشنش کنه و  بیرون رو هم ببینه...برای دیدن تلویزیون هم که می چسبه به میز تلویزیون و از بس انگشت به صفحه تلویزیون می کشه دیگه کلافه کرده ما رو... میز و صندلی هاشو می آره می چسبونه زیر اوپن می ره روش می ایسته و کلی برای خودش صفا می کنه تازه هر چی هم که بابایی حرص می خوره اصلا مهم نیست!!! تلفن رو بر می داره و برای خودش حرف ...
16 فروردين 1393

22 ماهگی

امروز یه سورپرایز داریم برای دوستای گلمون که گله مند بودند از کمی عکس های دفتر خاطراتمون.شیرین خانم عزیز در 22 ماهگیش:  برای دیدن عکس ها به ادامه مطلب تشریف ببرید.                                                                                &...
12 فروردين 1393

این چند وقت

بعد از دو هفته پر تلاش برای امر خانه تکانی امروز صبح تصمیم گرفتم که وبلاگمون رو به روز کنیم تو این مدت من و شیرین خانم خیلی درگیر بودیم و کلی خونمون و تمیز کردیم بابایی هم که صبح کله سحر می رفت سر کار و شب دیر تر از همیشه بر می گشت خونه ولی من کمکی داشتم شیرین خانم دختر گلم.بهش می کفتم شیرین جونم مامان روزنامه هارو بیار می رفت یه قوطی پودر لباس شویی بر می داشت و بالای سرش تکون می داد و نیش های قشنگش رو تا بنا گوش باز می کرد... می گفتم نه روزنامه بیار این پودره می رفت یه دسته روزنامه می آورد و از دور به من نشون می داد و فرار می کرد... من هم از روی صندلی می اومد پایین و بدو بدو دنبالش...بعضی وقتا هم خسته بودم و حوصله نداشتم می ...
26 اسفند 1392

مشهد 7

امروز ٤ شنبه ١٢/١٤ روز آخر سفر ما بابایی که بیدار شد بره سر کار من و شیرین هم بیدار شدیم بقیه وسایلمون هم با عجله جمع کردیم آخه اتاق را باید قبل از ٢تحویل می دادیم.از اون طرف هم ما می خواستیم با ماشین ساعت ١١ زودی بریم حرم برای همین باید تا ١٠"٣٠ حاضر و آماده پایین می بودیم.البته موفق هم بودیم چون من یه کمی از کارهامو دیشب انجان داده بودم درست ١٠:٣٠ چک اوت کردیم و چمدونها رو  تحویل انبار دادیم تا بابایی ساعت ٢ تحویل بگیره بیاد حرم پیش ما بریم فرودگاه. رفتیم سوار سرویس حرم بشیم شیرین که از دور اتوبوس رو دیده بلند بلند صدا می زنه عمو عمو.ولی در اتوبوس بسته بود برگشتیم رفتیم وضو بگیریم برگشتیم در باز شده بود و عمو هم بیرون ایستاده بود ...
16 اسفند 1392

مشهد 6

سه شنبه ١٣/ ١٢ امروز توی سرویس حرم یه نی نی کوچولوی با مزه همسن شیرین خانم بود شیرین عزیز من هم که عاشق نی نی ها هر چی به نی نی نگاه کرد نی نی هواسش به خودش بود یه شونه از جیب باباش در آورده بود اونو همه حا می زد روی چشمش به صندلی اتوبوس و خلاصه بازی می کرد دیگه شیرین هم راه بهتری برای برقراری ارتباط پیدا کرد با دستش به اشاره به نی نی گفت :"نه نه" و به موهاش اشاره کرد و گفت :"مو مو"یعنی می گفت شونه رو یزن به همه جا این برای مو هست.خانمی کنارمون نشسته بود از این حرکت شیرین خوشش اومد و به مامان نی نی گفت که این دختر بچه به نی نی شما اینطوری می گه مامان بچه هم خوش اخلاق بود و حرف شیرین رو به دختر کوچولوی نازش گفت نی نیه هم شونه رو به باباش دا...
16 اسفند 1392

مشهد 5

دوشنبه ١٢/١٢ دیروز که ساعت ٩ رفتیم خیلی بهتر بودبرای همین امروز هم زود جمع و جور کردیم تا به سرویس ساعت ٩ برسیم.سرویس اصلی پر بود و ما ها که چند نفری بودیم را با مینی بوس فرستادن سمت حرم.روزهای قبل از سمت خیابان امام رضا می رفتیم اینبار از سمت باب الجواد وارد شدیم البته هرو باب به صحن جامع رضوی باز می شد.من و شیرین خانم زیارتنامه برداشتیم رفتیم بخونیم شیرین هم داشت از روی کتاب می خوند که یه باره یه خانمی بلند گفت هیس!!!شیرین که همین طوری وا رفت و کتاب رو زمین گذاشت خجالت کشید اومد توی بغل من.من خیلی ناراحت شدم و به خانمه گفتم چرا اینطوری گفتین؟؟این بچه هم به خیال خودش و توی عالم خودش داره زیارت می کنه و دعا می خونه این رفتار شما اونم با یه...
16 اسفند 1392

مشهد4

روز یکشنبه١١/١٢ امروز دیگه تا ساعت 8:30 صبح همه کارهامون و انجام دادیم و قرار شد با سرویس ساعت ٩ بریم حرم زود حاضر شدیم رفتیم پایین صندلی آخر خالی بود سوار شدیم.بعد از ما هم چند نفر دیگه اومدن یه خاله مهربون هم اومد کنار ما.با شیرین خانم صحبت کرد شیرین خانم هم فقط با لبخند جوابشو می داد به شیرین گفت می آی بغل من؟شیرین هم گفت:"نه نه ،مامان مامان"و وقتی هم می گفت مامان بر می گشت به من می زد یعنی اینکه نه تو بغل مامانم می شینم خیلی از این حرفش خوشم اومد اتوبوس که راه افتاد شیرین برگشته به من با لبخند می گه:" عمو عمو" یعنی عمو اومده داره رانندگی می کنه.نمی دونم چرا اینقدر از آقای راننده خوشش اومده بود و هر موقع می دیدش کل...
16 اسفند 1392

مشهد 3

امروز روز شنبه 10/12 سفر،بابایی موقع رفتن سر کارسفارش صبحانه ما رو برای ساعت 8:45 دقیقه داده بود که بیارن اتاقمون شیرین خانم امروز تخم مرغ نیمرو را خورد بدون نون بعد هم با هم روزنامه خوندیم و ساعت 10:45 دقیقه حاضر و آماده جلوی درب هتل بودیم تا با سرویس هتل بریم حرم. امروز دیگه قبل از زیر گذر پیاده شدیم تا به مغازه های نزدیک حرم نگاهی بندازیم .نزدیک درب ورودی حرم دکه فروش نان رضوی بود یه بسته نون شیرمال و دوتا پیراشکی خریدیم.شیرین از پیراشکیه خیلی خوشش اومد.نوش جونت گلم. امروز توی صحن انقلاب و روبروی ایوان طلا نشستیم.خیلی خیلی آرامش بخش بود من قرآن خوندم و دعا شیرین خانم هم پیراشکیشو خورد.با مامانی و آقا جون هم صحبت کردیم.شیرین کلی توضیح ...
15 اسفند 1392

مشهد 2

امروز جمعه 9/12 شیرین خانم که امروز 21 ماهه شده، کله سحر ساعت 7 شاداب و سر حال از خواب بیدار شد.و از اینکه خودش رو توی یه محیط و فضای جدید می دید خوشحال بود.دست من رو هم می کشید و علی گویان من را از خواب بیدار کردبابایی هم که حاضر شده بود بره سر کار و قرار شد که صبحانه ما رو هم سفارش بده بیارن توی اتاق تا شیرین خانم من راحت باشه.صبحونه رو خوردیم و یه کمی هم تلویزیون دیدیم و حاضر شدیم که با ماشین ساعت 11 بریم حرم و زیارت امروز دیگه خاله نصیبه نبود قرار بود با قطار ساعت 7:30 برگردن تهران.من وشیرین رفتیم اتوبوس اومده بود امروز دیگه سوار شدیم و شیرین خانم که زیاد تجربه سوار شدن به اتوبوس رو نداشت خیلی از موقعیت جدیدش راضی بود و از اتوبوس سواری خ...
15 اسفند 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به شیرین عسل می باشد