شیرین خانمشیرین خانم، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 23 روز سن داره

شیرین عسل

روزانه 21

امروز من زودتر از شیرین خانم بیدار شدم.ساعت ٧:٣٠ ولی برای اینکه شیرین عزیزم بیدار نشه و حسابی بخوابه کاری نکردم جز گشت و گذار توی اینترنت.ساعت ١٠ بود که گلی خوشگلم بیدار شد.من هم صبحانه نخوردم به جز یه لیوان شیرعسل تا با دختر خوشگلم صبحانه بخوریم. جوجو وقتی بیدار شد و من رو پای نت دید خنده شیطنت آمیزی کرد و آمد سمت من.راستی ویندوز لپتابم رو ٨ کردم.دیگه نازگلی من کمتر میتونه شیطنت کنه البته فعلا تا ساز و کار اینم یاد بگیره بعد... امروز صبحونه نون و پنیر و اننور داشتیم به قول شیرین خانم، به انگور می گه اننور.  شیرین خانم فقط انگور خورد. تو پرانتز (انگور هم واسه خودش جریان داره.رفته بودیم مهمونی یه ظرف میوه تزیی...
19 بهمن 1392

روزانه 20

امروز هم در ادامه دیروز یه کمی برف اومد . امروز برفایی که از آسمون می آمد درشت تر بود وبهتر دیده می شد. شیرین جون هیجان زده می خواست برفا رو بگیره وقتی دید اینطوری نمی شه دستگیره پنجره رو گرفته بود در رو باز کنه ،دیگه همینمون مونده بود. هوا سرد بود و نمی شد بریم پایین برا همین از پشت پنجره یه کمی برفا رو نگاه کردیم.جدای از سرما و قطعی آب و برق ناشی از برف خوش به حال شمالی ها با این برف حسابی که باریده. مزه زمستون به همین چیزاشه دیگه ناگفته نماند من خودم همچین زمستون ها و برف ها رو تجربه کردم هاااااا خیلی هم دوست دارم.شبا که از شدت بارش برف برق قطع می شد. از همه مهمتر مدرسه تعطیل می شد...آخی  یادش به خیر دلم تنگ شد برا بچگیم. ...
16 بهمن 1392

روزانه 19

امروز صبحکه بیدار شدیم از پنجره تو کوچه رو نگاه کردیم همه جا سفید بود.آره برف اومده شیرین هم نگاه کرد کلی خوشحال شد از اینکه همه جا سفید پوش بود من که می گفتم شیرین نگاه کن برف اومده مامان اونم تکرار می کرد (بف)بعد از اینکه یه کمی ذوق کردیم و بساط صبحانه آماده شد و صبحانه خوردیم. تا شیرین چاییشو بخوره من سریع ظرفا رو شستم به شیرین خانم گفتم استکان چاییتو بیار بشورم می گفت من من و اشاره به صندلی می کرد من هم گفتم باشه اول بیارشون بچه ام یکی یکی اول استکان بعد نعلبکی ودر نهایت سینی تا جوجو اینطوری آوردشون منم زودی شستم گذاشتم تو آبچکون گفتم خوب بریم چه بازی بکنیم ؟؟؟!!!! دیگه اصلا یادش رفت که می خواست ظرف بشوره این هم یه ترفند مادرانه.....
15 بهمن 1392

روزانه 18

    امروز ما ساعت 8:50 بیدار شدیم. صبحانه نیمرو زدیم بر این بدن های خواب آلود.تلفنی با مامانی و آقا جون صحبت کردیم.خوب شد امروز زود بیدار شدیم اگه نه آبرومون می رفت . پس از صبحانه شیرین خانم کمک مامان سفره را جمع کرده و رفت نانای رو روشن کرده.سی دی خودشو. تو این سی دی ی شعر هست برای روز پدر یه شعر هم برای روز مادر ولی این گل کوچولوی من عاشق شعر روز پدره هر چی می گم جوو شعر مامان هم اومد می گه بابا بابا آخه نامردی چقدر؟؟؟؟!!!! نه شوخی کردم چون بابایی کمتر پیش جوجو هست خوب عزیز تر هم می شه دیگه.خدا رو شکر که این همه محبت بین خونوادمون هست.            ...
14 بهمن 1392

روزانه 17

امروز شیرین خانم خوشگل مامان جیگر طلا رفته آب بازی کرده خوشگل شده.  اسم آب بازی رو که شنیده خندان و خوشحال اول رفته سر کمدش حوله هاشو برداشته حوله مامان رو هم برداشته رفته جلو در حمام.به دوش اشاره می کنه که بده به من. میگم بچه جون بذار بریم تو بعد نقشه بکش برا دوش.تو اینن کم آبی همش آب باز بوده تا خانم خانما آب بازی کنه.صابون از دستش سر خورده افتاده توی تشت جیغ و داد که رفت رفت صابونو که بهش دادم ساکت شده می خنده ای جوجه ناقلا.خلاصه با کلی بازی و قصه و داستان شستم آوردمش بیرون.از دست بچه های این دوره زمونه گول هم نمی خورن.ای بابا ما اینطوری بودیم؟؟؟!!! اومدیم خانم لالاش گرفته.اجازه نداد لباساشو تنش کنم یه کمی که می می خورد و...
13 بهمن 1392

روزانه 16

امروز خاله راضیه رفت صبح ساعت 8.جاش خیلی توی خونمون خالیه.من وشیرین خانم هم پس از صرف صبحانه خودمون را با کارهای خونه مشغول نمودیم. طبق معمول از آشپزخانه شروع کردیم.موقع شستن ظرفا گلی خیلی کمکم کرد فقط آخرش یه لیوان پر آب رو خالی کرد رو کابینت... بعدش شیرین خانمون پیشنهاد نقاشی کشیدن داد. حالا تصور کنید من قبول نکنم.اصلا فکرشم نکنین... خلاصه پس از کمی نقاشی و این حرفا نانای هم گوش دادیم و رقصیدیم.چایی خوردیم.برای شیرین دو تیکه قند کوچولو گذاشتم قنداش که تموم شد گفت :اند،اند و از آنجا که من هم به سلامتی دختر جان اهمیت می دم گفتم نیست. آشپزخونه را نشونم می ده که یعنی اونجا هست گفتم نه تموم شده باید به بابا بگیم بخره... از اونجا که ...
12 بهمن 1392

روزانه 15

امروز و کلا این هفته هوای تهران خیلی خوب بوده نسبت به روزای قبل گرمتر هم هست. امروز هم همگی دور هم صبحانه خوردیم آخه امروز بابایی دیرتر رفت سرکار راستی امروز هم از اون روزا بود که شیرین خانم ساعت 6 بیدار می شد.کچل کرده منو این دختر ناقلا.بابایی که رفت سر کار به پیشنهاد خاله راضیه و پذیرش از طرف شیرین رفتیم بیرون دقت کردید که این وسط من نخودی بودم هااااا.... رفتیم تاب بازی سرسره کلی خوش گذشت.شیرین با خاله راضیه کلی بازی کرد .یه کمی توی پارک راه رفتیم شیرین عزیزم از دیدن بقیه بچه ها کلی  ذوق می کرد. شعر می خوند  از روبروی دکه روزنامه فروشی که رد شدیم طبق عادت هر روزمون که یه کمی  مجله ها و روزنامه ها ر نگاه می کردیم رفت ایستاد...
10 بهمن 1392

روزانه 14

امروز شیرین خانم ساعت 6 صبح از خواب بیدار شد.اولین چیزی هم که خواست نونای بود همون سی دی ها که دیروز براش خریده بودم.من هم نماز رو که خونده بودم و می خواستم دوباره بخوابم از دست خانم گل نمی شد بخوابی حالا دیگه مجبور بودم با شیرین خانم بازی کنم.توی شعر ها و آهنگ های سی دی شعر معرفی میوه ها بود رسید به موز شیرین هم هوس موز به کله اش زد ساعت 6 صبح و موز؟؟؟؟!!! همچینم دندوناشو می چسبونه بهم و می گه موووو موووو کی دلش می آد بگه نه؟؟؟خلاصه تا ساعت 8 همینطوری آهنگ گوش دادیم و بازی کردیم ساعت 8 دیگه خواب بر دختر خانم غلبه کرد و ما هم به همراهش خوابیدیم.تا خود ساعت 10. امروز شیرین خانم منو هیجان زده کرد چرا؟؟؟چون صبحانه امروزش نون و کره ...
8 بهمن 1392

روزانه 13

امروز هم ساعت 10 بیدار شدیم.صبحانه نون و پنیر چای شیرین.شیرین خانم سفره را برد پهن کرد.انداخت روی پاهای خودش من هم نون و پنیر را ذاشتم توی سفره تا چایی ریختم شیرین عزیزم همه پنیر ها را ریز ریز کرد نان ها رو توی ماکروفر گرم کردم . شیرین دستشو گذاشت روی نون ها و گفت اوووف،توی عالم خودش چند بار این کار را تکرار کرد من هم از توی آشپزخونه یواشکی نگاش می کردم .تا اینکه صدا زد مامان،مامان، گفتم جونم عزیزم ... دوباره به نون اشاره کرد و گفت اوووف این یعنی زودتر بیا. من هم با چایی اومدم صبحانه که خوردیم گفتم دختر نازم بیا بریم خونه خاله مهشید.شیرین هم که عاشق بیرون رفتنه زود رفت سراغ کمد لباساش. قبلش چند تا کار داشتیم انجام دادیم و رفتیم توی یه...
7 بهمن 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به شیرین عسل می باشد