روزانه 31
امروز پنج شنبه بابایی دیر رفت سر کار، ما هم بعد از رفتن بابایی سریع جمع و جور کردیم و دوتایی با هم من و شیرین خانم راه افتادیم به سمت امامزاده صالح.با اتوبوس رفتیم بی ار تی شیرین جون اتوبوس رو خیلی دوست داره خلوت بود کلی خوش گذشت دیگه آخرای مسیر بود که شیرین جونم خوابش گرفته بود دیگه پیاده که شدیم بیدار شد عجب هوایی خیلی خوب بود تازه تمیز هم بود و ما هم نفس هامون رو تازه کردیم...
امامزاده خیلی شلوغ بود. شیرین خانم دوباره فواره های توی حیاط رو دیده و خوشحال دست من و کشیده که بریم سمت آب رفتیم دستاشو شستم و رفتیم داخل زیارت کنیم.بعد از زیارت هم رفتیم نشستیم و شیرین خانم هم که خیلی خسته بود شیرینی هایی رو که براش برداشتم بودم رو خورد ...نوش جونت گلی ولی دندونات رو هم مواظب باش عسلم.
یه کمی هم که نشستیم رفتیم بیرون تا از هوای بهاری بیرون هم لذت ببریم.یه سر کوچولویی هم به بازارچه زدیم و کلی از دیدن میوه و سبزیجات رنگانگ لذت بردیم.یه کمی هم توت فرنگی خریدیم جای دوستان خالی... دوست داشتم بیشتر خرید کنیم ولی تو اتوبوس له می شد تا برگردیم خونه...
به هر حال
شیرین خانم هم کلی لذت برد یه آقایی آهنگ می زد و آواز می خوند. شیرین هم دوتا دستشو گذاشته بود رو هم مثلا بشکن می زد و می گفت:"دیلی لی دیلی لی دیلی لی دیلی لی"
راستی اینو نگفتم یکی از این دست فروشا که لباس می فروخت از این لباس زنانه های بلند هست از اونا، به دیوار آویزون کرده بود یه کمی هم روی میز جلوش گذاشته بود و همون جا هم خوابش برده بود.دوتا خانم توریست هم بودن ظاهرا اروپایی این آقاهه رو دیدن در گوشی چیزی گفتن و خندیدن و یکی شون هم عکس گرفت ازش ...نمی دونم چی بگم ولی به نظرم بی اجازه و بی خبر یه جوری بود ...ولی برگشتم نگاه کردم صحنه قشنگی بود برای عکاسی ولی خوب ...
دیگه وقت برگشتن بود رفتیم ایستگاه اتوبوس و سوار شدیم اومدیم سمت خونه خیلی خوش گذشت جای همه دوستان خالی.