روزانه 33
امروز ١٣ فروردین باز هم بابایی باید بره سر کار.ما هم که از قبل می دونستیم زیاد به دلمون صابون نزدیم و بی خیال سیزده به در رفتن بودیم...
روز طبیعت مبارک
اولش که با شیرین خانم فیلم مترو رو دیدیم واااای همین فیلما رو می زارن آدم اصلا از مترو و هواپیما و قطار و کلا همه چیز می ترسه دیگه ...چند روز قبل هم قلبهای شجاع بود که سقوط هواپیما بود. ولی خدایی هر دو تا فیلما خیلی مشتی بود و پر هیجان...من و شیرین خانم هر دو رفته بودیم توی فیلم و کلی حس فیلم گرفته بود ما رو یه باره که یه صحنه هیجانی نشون می داد شیرین دستشو می ذاشت روی دهنش و ابرو ها رو می داد بالا چشمهاشو باز می کرد و اوه اوه می کرد و می دوید توی بغل من...
آخر فیلم هم که نوشته ها می رفت به سمت بالا شیرین جونم می گفت: بالا، بالا... قربون جهت شناس عزیزم برم من...
بعدش یه کمی خونه رو جمع و جور کردیم دفتر نقاشی شیرین خانم رو آوردیم و با هم نقاشی کشیدیم .با هم که چه عرض کنم من بیشتر نقاشی کشیدم.آخر سر که دختر جون حوصله اش سر رفت از نقاشی کشیدن من دفتر شو برداشت مداد رنگی هاشم برداشت برد.
اسباب بازی هاشو آوردیم که بازی کنیم از این شکلها که توی دوران مدرسه مولوکول و اینها درست می کردیم باهاشون از اونا الان دقیقا نمی دونم چی هستن ولی خوب به هم وصل می کردیم و جدا می کردیم مثلا من تنهایی نمی تونستم و شیرین هم باید کمک می کرد وقتی شیرین به من کمک می کرد درست می شد بچه ام از اینکه اون می تونست شکل ها رو به هم بچسبونه کلی خوشحال می شد و با هم دست می زدیم...
بعد هم چند تا بشقاب آوردیم تا شکل های هم رنگ رو توی یه بشقاب بریزیم. شیرین جون از هر رنگی یه دونه توی بشقاب جلوش می ریخت و من که جدا می کردم می گفت نه، نه... و کار خودشو می کرد جوجه قشنگم
سرگرم بازی بودیم که بابایی زنگ زد و گفت من زودتر می آم که بریم بیرون ما هم پاشدیم ناهار درست کردیم تا بابایی بیاد... نزدیک اومدن بابایی بود که شیرین خانم خوابید ...اینم از ١٣ به در رفتن ما...
من هم ناهار ماکارونی پختم و الان هم منتظرم دم بکشه برم بزنم بر بدن اگه بابایی نخوابیده باشه با هم بخوریم وگر نه که تنهایی...
خدایا شکرت