لحظه های شیرین شیرین...
بابایی که از سر کار اومد شیرین خانم کارتهاشو از جیبش در آورده و بین من و خودش تقسیم کرد من هم همه کارتها رو از دستش گرفتم و فرار کردم شیرین هم خنده کنان پشت سر من دوید و خندان و من من کنان دنبالم می آمد و این شروع یه بازی شیرین برای یه دختر شیرین بود از این که توی بازی ها بالا و پایین بپریم یا بدوییم خیلی لذت می بره.دیگه دیدم دست بردار نبود گفتم برو توپتو بیار با بابایی توپ بازی کن از خدا خواسته دوید سمت توپش و گفت توپ بادی (التبه ز رو خیلی قشنگ تلفظ می کنه یه چیزی بین د و ز)دختر عزیزم از بازی با بابایی خیلی لذت برد و خونه قشنگ ما پر شده بود از خنده و قهقهه های شادانه دخترک شیرینم ...
خدای شکرت
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی